نسلی که با فرانسیس فورد کاپولا و «پدرخوانده»اش توانست در هالیوود اسم و رسمی برای خود دست و پا کند و پس از این موفقیت بود که برایان دی پالما، استیون اسپیلبرگ، جرج لوکاس و اسکورسیزی به میدان آمدند؛ زمانی که شاگردان مکتب راجر کورمن به سینمای رو به افول آمریکا جان بخشیدند. در دهه70 پولسازترین و محبوبترین فیلمساز این گروه و مرشد و بزرگترشان کاپولا بود که با «پدرخواندهها» و «اینک آخرالزمان» به صورت توأمان فتح گیشه، جوایز اسکار، محبوبیت میان منتقدان، کسب جایگاه ویژه برجسته میان استودیوها و حتی اعتنای فستیوالهای معتبر اروپایی را به دست آورد.
در همین دوران لوکاس «دیوار نوشتههای آمریکایی» را ساخت، اسپیلبرگ تریلرهای ارزان کارگردانی کرد، دیپالما عشق و علاقه مفرطش به هیچکاک را دستمایه آثارش قرار داد و اسکورسیزی هم «خیابانهای پایین شهر» و «راننده تاکسی» را ساخت که دومی را میتوان غنیترین فیلم سینمای آمریکا در نیمه دوم دهه70 دانست؛ یک فیلم کالت تمام عیار که چهره زخمی آمریکا پس از جنگ ویتنام را با انبوه تناقضهایش به شکل درخشانی به نمایش میگذاشت و البته آنقدر در نمایش این زخم به عمق میرفت که در سطحی کلانتر از تصویر ناملایمات جامعه قرار گیرد.
اسکورسیزی با راننده تاکسی به جایگاه یک فیلمساز برجسته و معتبر ارتقا یافت. تراویس، مرد تنهای اسکورسیزی، تجسمی از اخلاق و آرمان را در جهانی بیاخلاق و آرمانگریز به نمایش میگذاشت. «نیویورک نیویورک» دلبستگی اسکورسیزی به فیلمهای موزیکال را با رویکردی نوستالژیک نمایان میساخت.
در دهه80 و در شرایطی که اسکورسیزی و رفقایش فراز و نشیبهای فراوانی را پشتسر گذاشتند، لوکاس و اسپیلبرگ به بزرگترین تاجران هالیوود در این دوران تبدیل شدند. دیپالما تداوم حرفهایاش را حفظ کرد ولی به ندرت توانست فیلم قابل توجهی بسازد و کاپولا هم با شکستهای پیدرپیاش از جایگاه رفیع «پدرخواندهها» پایین آمد.
اسکورسیزی اما، ابتدا «گاو خشمگین» را کارگردانی کرد؛ فیلمی که در کنار «روزی روزگاری در آمریکا» سرجولئونه میتواند بهترین فیلم دهه کمفروغ 80 در سینمای آمریکا لقب گیرد؛ فیلمی در قواره «راننده تاکسی» و از آن شاهکارهایی که حتی فیلمسازی در حد و اندازه اسکورسیزی هم نمیتواند آن را با چنین کیفیتی، خیلی در کارنامهاش تکرار کند.
این دورانی است که اسکورسیزی بهترینهایش را با بازی رابرت دنیرو میسازد. چنانکه «سلطان کمدی» نیز اثری هوشمندانه و با طنزی تلخ و گزنده از کار درآمد؛ فیلمی که در آن جریلوئیس برای اولین و آخرین بار نقش خود (یک کمدین موفق) را به جدیترین شکل ممکن بازی کرد و در مقابل این، دنیرو و بود که در فیلم حضوری طنزآمیز داشت و به نوعی مبین همان نگاه تلخ و پوچانگارانه راننده تاکسی و گاو خشمگین بود که اینبار ورسیونی طنزآمیز از آن ارائه شده بود. اسکورسیزی ژانرهای مختلف را تجربه میکرد، فیلمهای متفاوت میساخت و هر اثری را به تجربه شخصی لذتبخشی تبدیل میکرد. مانند فیلم ارزانقیمت، جمع و جور و نادیده گرفته شده «پس از ساعتها» یا حتی بازسازی متوسطاش از «بیلیارد باز» (رابرت راسن 1961) در «رنگ پول». جاهطلبیاش در اقتباس از کتاب نیکوس کازانتراکیس را برخی پرشکوه و عدهای فاقد شور ارزیابی کردند.
در «داستانهای نیویورکی» کارگردان یکی از اپیزودها بود و حاصل کارش بسیار بهتر از اپیزودهایی بود که وودیآلن و کاپولا در این فیلم ساختند. آغاز دهه90 و رجعت دوباره به رابرت دنیرو در فیلمهای «رفقای خوب»، «تنگه وحشت» و «کازینو» یکی از بهترین دورههای کارنامه اسکورسیزی را رقم زد. دنیای سیاه و تیره و تار اسکورسیزی و آن عشق و علاقه مفرطش به نوآر در این فیلمها نمودی برجسته یافت. خشونت، جنون، صورت زخمیها و دنیای گنگسترها در رفقای خوب همیشه درخشان در آثار اسکورسیزی، یک جو فوقالعاده هم داشت که با ادبیات خاص خودش جایگاه ویژه در فیلمهای استاد مییافت.
اسکورسیزی در بهترین دوران فعالیت حرفهایاش، حتی در بازسازی فیلم کلاسیک جیلی تامسون نیز بسیار موفق عمل کرده است. «تنگه وحشت» او یکی از موفقترین آثار سینمای آمریکا در دهه90 به شمار میآید. در میانه این فیلمها اسکورسیزی «عصر معصومیت» را نیز در فضایی قرن نوزدهمی کارگردانی کرد که با وجود خوشساختی، فیلم مهمی نبود و در کارنامه اسکورسیزی هم به جزیرهای دور و پرت میماند. هرچند همین فیلم هم از علایق سینمایی او و گرایشاش به برخی فیلمسازان محبوب قدیمیاش از ویسکونتی گرفته تا افوس و وایلر حکایت میکرد.
«کوندون» که براساس زندگی دالایی لاما ساخته شد و «احضار مردگان» که در همکاری مجدد با پل شریدر نوعی بازگشت به دنیای راننده تاکسی هم قلمداد میشد، تجربههای خیلی موفقی نبودند.
اسکورسیزی در هزاره سوم فیلمسازی نشان داده که پس از سالها تجربه فعالیت در سینما و ساخت فیلمهای مختلف در ژانرهای گوناگون، بیشتر ترجیح میدهد به ندای قلبش پاسخ بدهد. به این ترتیب فیلمهای یک دهه اخیر او را باید جزو شخصیترین آثارش دانست. «دار و دسته نیویورکی» فیلمی بود که اسکورسیزی سالها در اندیشه کارگردانیاش بود؛ فیلمی که با وجود چند سکانس درخشان و حضور فوقالعاده دانیل دیلوییس، فاقد انسجام از کار درآمد و دیکاپریو در اولین همکاریاش با اسکورسیزی، برای نقش محوری فیلم مناسب به نظر نمیآمد.
«هوانورد» فیلمی زندگینامهای درباره هوارد هیوز تهیهکننده و میلیونر بلندپرواز بود که منتقدان، آن را اثری متوسط ارزیابی کردند و پس از آن در «راهی به سوی خانه نیست» مستندی فوقالعاده درباره باب دیلن، کارگردانی کرد و تواناییهای تازهای را از خود به نمایش گذاشت، همچنان که در «نوری بتابان» که ستایشی از گروه موسیقی محبوبش «رولینگ استون» بود.
با «رفتگان» که بازسازی فیلمی هنگکنگی بود اسکورسیزی سرانجام اسکار گرفت؛ در فیلمی سیاه و بدبینانه که این نوید را میداد که دیکاپریو میتواند بازیگر مطلوب و متناسب اسکورسیزی این دوران باشد.
این روزها هم «جزیره شاتر» را به عنوان آخرین ساختهاش روی پرده دارد که برخی از منتقدان آن را تقلیدی از آثار دیگر کارگردانان و متصنع ارزیابی کردهاند و البته برخی نیز آن را جزو فیلمهای خوب کارگردانی اسکورسیزی میدانند. جزیره شاتر، فیلم ژانر است. قواعدش را موبه مو رعایت میکند و در کنارش اسکورسیزی نه تنها از ادای دین به اساتید مورد علاقهاش نیز غافل نشده که اساسا به نظر میرسد این یکی از دلایل مهم ساخت فیلم بوده است. مرور کارنامه اسکورسیزی این سالها او را فیلمسازی شخصیتر، با اعتمادبه نفستر و سینمایی (و سینمادوست)تر نشان میدهد؛ کارگردانی که گرچه از زمان اوجش فاصله گرفته و دیگر شاهکارهایی از جنس راننده تاکسی، گاو خشمگین و رفقای خوب نمیسازد ولی هنوز تماشای هر فیلم تازهای از او، تجربهای دلچسب و دوستداشتنی است.
جزیره شاتر آخرین فیلم استاد، از کابوسهای تمام نشدنی، روانپریشیها و در یک کلام دنیایی تیره و تار حکایت دارد. دنیای مارتین اسکورسیزی که در آخرین ساختهاش بیش از هر چیز تصویر یک عاشق فروتن سینما را از خود به ثبت میرساند؛ این اسکورسیزی هزاره سوم است. فیلمهایش دیگر طعم شاهکارهای دهه80 و 90 را ندارد ولی نه به این خاطر که اسکورسیزی به آخر خط رسیده بلکه به واسطه تصور، برداشت و «حال» متفاوت استاد.
اسکورسیزی جزیره شاتر با اسکورسیزی گاو خشمگین و رفقای خوب تفاوت زیادی کرده است. هر چه میگذرد او از تصویر یک مؤلف جاهطلب فاصله میگیرد و به سیمایی نزدیک میشود که دوست داشتنیتر است؛ سیمایی منطبق با آنچه در «گشت و گذار در سینمای آمریکا» از خود بروز داد؛ جایی که اسکورسیزی نه در مقام یک استاد تاریخ سینما که به عنوان یک عاشق بیقرار هنر هفتم، میکوشد لذتی را که از سینما با تمام گستردگی و تنوع فیلمها و فیلمسازان و ژانرها برده به تماشاگر منتقل کند. جزیره شاتر هم با همین روحیه ساخته شده و شاید به همین دلیل بیش از آنکه نزدیک به آثار اسکورسیزی باشد، فیلمهای فیلمسازان دیگری را به ذهن تداعی میکند.
این بار یک خوره سینما کوشیده تا قاعده بازی را به تمامی رعایت کند و چه فیلم را دوست داشته باشیم و چه نه، نمیتوانیم انکار کنیم که «سینمایی» که در جزیره شاتر به چشم میخورد پر از ظرافتهای کار یک استاد است؛ استادی که فیلمهایش دیگر کیفیت سابق را ندارند اما هنوز هم تجربههای بصری ناب و خیرهکنندهای هستند.